سيد عليرضا موسويسيد عليرضا موسوي، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

سيد عليرضا موسوي

بهار را باور کن...

1392/1/7 12:42
نویسنده : مامان عليرضا
852 بازدید
اشتراک گذاری

زمستان کوله بار برفی‌اش را می‌بندد و زمین لباس عروس سفیدش را از تن در می‌آورد.

هر گامی که زمستان بر می‌دارد پشت سرش آدم‌برفی‌های چاق شروع به آب شدن می‌کنند و جای خود را به سبزه‌های نوجوان و شاداب بهاری می‌بخشند.

صدای شادی رود حنجره طبیعت را به صدا در می‌آورد و چشمان گریان آسمان از دور شدن زمستان قطره‌ای از اشک بلورین خود را یر روی شاخه‌های پر مهر درخت کوهستان پیر می‌اندازد و از شدت ناراحتی شروع به گریه‌ای ناپایدار می‌کند و گل‌های نوزاد صورتی رنگ کوچک زیر سایه مادران بلند‌قدشان می‌روند و با خیال آسوده می‌خوابند.

خرس قهوه‌ای رنگ غار تنها از خواب چند روزه خویش بر می‌خیزد و با شادی رو به جنگل که از دور به شکل یاقوتی سبز می‌درخشد روانه شده و در راه فرا رسیدن سال نو را به دوستان خود تبریک می‌گوید و این است افسانه بهار و فرا رسیدنش...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره‌ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ‌ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این‌همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را
باور کن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نانا
26 فروردین 92 21:32
علی آقا! عمه جون چرا وروجک شدی پاتو اوف کردی؟! امیدوارم زودتر خوب بشی تا بازم بتونی بدو بدو کنی